مهربد جونمهربد جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات مهربد

دومین مسافرت

چند روز تعطیلی که تو این ماه بود ما همراه با مادر جون اینا و خاله ها و دایی های من به اذربایجان سفر کردیم . با اینکه مسافرت کوتاه ی بود اما خیلی بهمون خوش گذشت اما تو این سفر نمیدونم چرا تو همش میگرفتی میخوابیدی و خیلی کم بیدار میموندی و همین امر هم باعث شد تا عکسهای کمی ازت بگیرم عشقم. حالا بریم سراغ عکسها. شیرین ترین خنده دنیا خنده توست عسلم با تعجب گل رو نگاه میکنی بازی با بابایی اینجا هم هندونه که عاشقشی رو خوردی و لباسات حسابی کثیف شده     ...
26 خرداد 1393

اولین دندان

رویش اولین دندونت مبارک باشه مهربدم هفته اول هشت ماهگی مهربد خاله زهرا متوجه شد که مهربد داره دندون در میاره و لثه هاش متورم شده ودو سه روز بعد دیدیم که اولین دندون مهربد جوونه زده و کلی خوشحال شدیم و ذوق زده شدیم . از اونجاییکه چند روز تعطیلی هم تو همین ماه بود و ما تصمیم به مسافرت گرفتیم اش دندونی رو یه چند روز با تاخیر پختیم . حالا چند تا از عکسهایی که به همین مناسبت از پسرم گرفتم رو ببینیم. اینم از اش دندونی مهربدی اینم کیک دندونی که بابایی زحمتش رو کشیده  بالاخره دست قند عسل به کیک رسید و خامه ای شد ...
26 خرداد 1393

پایان 7 ماهگی

مهربد مامان هفت ماهگیت مبارک باشه عزیزترینم پسر ناز من وارد هشتمین ماه زندگیت شدی .چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو رو تو اغوشم گرفتم و بوسیدم. الان هفت ماه و چهار روز از اون روز فراموش نشدنی و خاطره انگیز میگذره و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی و چیزای جدید رو تجربه میکنی و کارای جدید یاد میگیری . از جمله کارهایی که به تازگی یاد گرفتی ایستادنه البته با گرفتن مبل و دیوار اول اروم اروم نزدیک محل مورد نظرت میشی بعد دست میندازی و چنگ میزنی تا بالاخره وای میایستی و اگه رو مبل یا عسلی چیزی باشه بلافاصله اونو برمیداری و بدون معطلی میذاری تو دهن کوچولوت پسمل خوشگلم. چهار دست وپا رفتنت هم دیگه ک...
5 خرداد 1393

اخر هفته

اخر هفته من و تو و بابایی تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون و از اونجایی که شهر بازی هم همون  جا بود یه سری هم به اونجا زدیم  . تو اولش خیلی اطرافتو بررسی و نگاه میکردی و از ماشین بازی خیلی خوشت اومده بود تا جاییکه فرمون بازی رو ول نمی کردی خیلی بامزه شده بودی و هر کسی که تو رو تو اون وضعیت میدید میخندید . واما موقع شام که شد تو انقدر دست وپا میزدی که نگو و منم یه کم از خمیر پیتزا بهت دادم و وقتی رسیدیم خونه تو حسابی خسته شدی و به خواب ناز رفتی عزیزم اینجا هم با کلاه دایی وحید داشتی کلنجار میرفتی ا...
5 خرداد 1393
1